باز هم وقت سفر شد و اتومبیل بیچاره و کارت سوخت خالی رو برداشتم و زدم به جاده.ابتدا به هدف غلبه بر ترس از ارتفاع در جاده های کوهستانی شیراز و بعد از اون رفتن به تهران و مراجعه حضوری با شرکت هایی که در سایت ترب میدیدم برای تعویض باتری های موبایل و لپ تاپم.ملاقات با دوستان قدیم و جدید و ماجراهایی که در هر سفر به دنبالش میگردم.
کارم که تهران تمام شد َ تصمیم گرفتم به سمت اصفهان حرکت کنم.اوضاع بنزین به صورتی نبود که خودم رو بتونم به بیرجند برسونم برای همین سرگردان به سمت اصفهان راه افتادم تا در نهایت یکی از شهر های استان اصفهان رو به عنوان مقصد جدیدم انتخاب کنم.در نرم افزار نشان میگشتم که چشمم به کاشان افتاد.هم فاصله خوبی با من داشت و هم اینکه از لحاظ تاریخی و پیشینه بسیار بسیار عالی بود.پس شک و تردید رو کنار گذاشتم و مقصد خودم رو روی کاشان قفل کردم و شبانه از تهران راه افتادم به سمت کاشان و حدود ساعت ۹ شب به کاشان رسیدم.در تمام مسیر راه به دنبال یادآوری ادامه این متن بودم که " اهل کاشانم، روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم , خُردِه هوشی سَرِسوزَن , ذُوقی ".دوست داشتم همه این شهر نورو بیاد بیارم و با چیز هایی که در کاشان میبینم وفق بدم ببینم هنوز کدام طعم کاشان که سهراب آن را داد میزد باقی مانده و کاشان چقدر از یک شهر کهن تاریخی به شهری نو و مدرن تبدیل شده و علاوه بر اون با زیر نظر گفتن زندگی و رفتار مردم متوجه بشم مردمانش چه تغییری داشتند.
البته این مورد رو هم متذکر بشم که بهترین زمان برای سفر به کاشان فصل بهار بهویژه اردیبهشت و خرداد است که مراسم گلابگیری برگزار میشود. البته پاییز هم بهخاطر آبوهوای معتدل و خلوتی شهر گزینه جذابی است.
اولین موردی که در بدو ورود به کاشان توجه من رو جلب کرد َ جاده بسیار خراب این شهر بود.هم ورودی این شهر و هم بعدا خروجی این شهر جاده ای بسیار آسیب دیده و خراب به نسبت شهرهای دیگری که رفته بودم خودنمایی میکرد.گاهی من رو به شک میداشت که نکنه این شهر کاشان نیست و به اشتباه وارد شهری بی اهمیت شدم ولی همه شواهد نشان میداد که در حال کم کردن فاصله با میدان اصلی شهر کاشان هستم.البته ناگفته نماند این نوع جاده هایی که مورد بی توجهی مسئولان قرار گرفته رو عموما در جنوب و شرق کشور به وفور مشاهده میکنم اما انتظار نداشتم در استان اصفهان هم با این نوع جاده های فراموش شده مواجه بشم.

برای پیدا کردن فروشگاه ها و رستوران های این شهر طبق تجربه قبلی همیشه میادین امام و یا میدان شهدا در هر شهری دارای این خصوصیات مورد نظر من هستند که میدان شهدای کاشان نیز دارای همین خصوصیت بود.در این میدان چند پسر بچه دیدم که نشسته بودند و توی گوشی موبایلشون میگشتند و متاسفانه بشدت بوی سیگار میدادند.ازشون پرسیدم کاشان چه غذای مخصوص و محلی ای دارند که گفتند "گوشت لوبیا".در ادامه به فروشگاه ها و رستوران های اطراف رفتم و جویای این غذا شدم که طبق راهنمایی پیرمرد های این شهر این عذا فقط توسط سفره خانه هایی که برای مسافران و توریست ها جذاب طراحی شده اند پخت میشود.نام سفره خانه مرشدی و سفره خانه خانه سنتی مظفری در خیابان علوی رو از زبانشون شنیدم و با دادن اون به مانیتور اتومبیل َ به سمت خیابان علوی حرکت کردم.

خوشبختانه من که عاشق آب و علف هستم َ این سفره خانه توجه من رو به خودش جلب کرد و با وجود مصنوعی بودن گیاهان سبزه هایی که در این سفره خانه بکار رفته بود َ آرامش خاصی به همراه صدای آب نشان وسط سفره خانه به گوش و ذهن میداد.نان گرمی که در این سفره خانه تهیه میشد بسیار خوشمزه بود و طعم خوبی رو به شام مشتری میده.گوشت لوبیا رو که سفارش دادم منتظر موندم تا بالاخره اومد و همونطور که فکر میکردم ترکیبی از گوشت و لوبیا بود و طعم ادویه خاصی رو در اون احساس نمیکردم.گوشت پخته و خوشمزه و لوبیا خوب پخته و نرم بود ولی چیزی بجز ترکیب طعم لوبیا و طعم گوشت نبود . انتظار داشتم طعم سومی از ادویه یا چیزی بین این دو وجود داشته باشه و هیجان خوردن این غذای مختص کاشان رو به رخ بکشه اما متاسفانه چیز خاصی مشاهده نکردم.

در نهایت از کارمندان بسیار خوش برخورد اونجا تشکر کردم و شب رو در همون پارک در صندلی عقب اتومبیلم خوابیدم بی خبر از اتفاق جذابی که فردا منتظرم هست.
صبح که با صدای جاروی رفتگر های محل از خواب بیدار شدم تونستم اطراف خودم رو در روشنایی روز با دقت بیشتری ببینم.منطقه علوی , پر بود از خانه های سنتی و بادگیر های برافراشته و خانه های تاریخی و سنتی بسیار جالب بود که قبلا اسامیشون رو در کتابها یا سرچ های اینترنتی دیده بودم.مانند خانه عباسیان و خانه طباطبایی.

موزه های متعددی اونجا بود ولی چیزی که توجه من رو جلب کرد َ وجود موزه های تازه ساز با موضوعات جدید در میان موزه های قدیمی و کهن بود مانند موزه اسباب بازی که بدلیل زمان کم فرصت نکردم از داخل این موزه بازدید کنم.

پرسون پرسون خودم رو به آشپزخانه حلیم و آش معروف کاشان رسوندم بنام ساویز.همه فروشندگان کاشان که در اون ساعت صبح باز بودند همگی این حلیم و آش رو بهم پیشنهاد میدادند.خودم رو به اونجا رسوندم و قبل از اینکه برم توی صف و سفارش بدم خوب اطراف اون آشپزخونه رو تماشا کردم و مشتری های اون رو زیر نظر گرفتم و از حجم خرید های اونها متوجه شدم پیشنهادشون بی منطق هم نبوده و مشتریان این آشپزخانه واقعا به طعم و کیفیت اون علاقه دارند.


بعد از خوردن حلیمی بسیار خوش طعم و لذیذ به سمت ماجراجویی راه افتادم ببینم در این شهر به کجاها میشه رفت و چه تجربیات جدیدی میشه کشف کرد.اولین جایی که به ذهنم رسید بازار این شهر بود که البته هنوز کاملا باز نشده بود و در روشنایی - تاریکی اول صبح شهر هنوز چراغ های این بازار روشن بود و آرام آرام در حال پشت سر گذاشتن شب گذشته بود که من پام به اونجا باز شد.باز کردن درب حجره ها و دکان های قدیمی رو با لذت تماشا میکردم و حتی سعی میکردم در باز کردن درب دکان به یکی دو نفر هم کمک کنم که با استقبال و تشکر اونها همراه بود.

بدلیل اینکه شهر کاشان علاوه بر فرش دستی و بسیار نفیس , به تولید گلاب و عرقیات گیاهی معمولی و دو آتیشه معروفه , شربت خانه هایی نیز در این شهر از قبل این تخصص ایجاد شده که باعث رونق بیش از پیش این شهر در تولید و همچنین استفاده از این نوع عرقیات گردیده است.شربت خانه ها برای این ساخته و ایجاد شده اند که بتوانند میزان ترکیب عرقیات مختلف با آب و نوع آن آب را نشان دهند و بدین صورت از حرمت چگونگی استفاده از گلاب و عرقیات شربتی دفاع کنند.

در گشتوگذار آرامم در بازارِ هنوز از خواب برنخاستهی کاشان،
جایی میان نیمسایه و سکوت،
آنچه بیش از هر چیز رخ مینمود،
کاروانسراها و تیمچههایی بود خاموش؛
خاموش نه از جنس استراحت،بلکه از جنس فراموشی.

کاروانسراهایی با حجرههایی بس کهن،
دیوارهایی که سالها بارِ دستها،
نگاهها و دادوستدها را بر دوش کشیده بودند
و اکنون
زیر لایهای از غبار،و در هجوم گلولایِ روزگار،
آرامآرام فرو میرفتند؛
چنانکه گویی زمان، بیهیاهو، مشغول دفن کردن خاطرههاست.

حجرهها،
هر یک چون دهانی بسته،
رازهایی ناگفته در سینه داشتند؛
بر دیوارهایشان قابهایی آویخته بود
که دیگر تصویری در آنها نفس نمیکشید،
اما حضورشان
خبر از دیرزمانی میداد
که زندگی در این گذرگاهها جاری بود،
صداها به هم میآمیخت،
و بازار، قلب تپندهی شهر بود.
اکنون اما،
این قابها، این حجرهها، این دیوارها،
ایستادهاند در مرزِ ماندن و محو شدن؛
شاهدانی خاموش
که فروتنانه و بیادعا
به نظارهی فراموشی خویش نشستهاند.
و ناگهان در میان سردرگمی و جذب یکی از همین کاروانسراها بود که با دوست جدید و عزیزی آشنا شدم.جناب سید میثم گیوه چی.سرای قمی ها.بازار مسگرهای کاشان
راستش توی پذیرایی جناب گیوهچی یه چیز کوچیک ولی باحال توجهم رو جلب کرد؛ نحوهی ریختن گلاب توی چای. نه با عجله، نه با ولخرجی. بطری رو فقط یه ذره باز میکرد و همونقدر که لازمه، چند قطره میریخت توی استکان. بعد از دو سه بار که دیدمش، فهمیدم داستان از این قراره که اگه در بطری رو زیاد باز کنی، هم گلاب هدر میره هم عطرش میپره.
یه جورایی انگار بلد بود چطور با گلاب رفیق باشه! نه اینکه چای رو خفه کنه زیر بوی گلاب، نه اینکه بیخاصیت بریزه. اندازه، دقیق، با حساب و کتاب. هم چای خوشعطر میشد، هم چیزی تلف نمیشد. همون دقتهای کوچیکیه که آدم میفهمه طرف فقط پذیرایی بلد نیست، قدر چیزا رو هم میدونه.
در بازار بزرگ کاشان، کنار عطر گلاب و بساط عرقیات و دیگر محصولات سنتی، دنیای دیگری هم نفس میکشد؛ دنیای رنگ و نخ. اینجا تار و پود فرش نه فقط بافته، که پیش از آن «رنگ» میخورَد؛ رنگهایی که به گفته فروشندهها از پوست میوهها و مواد طبیعی جان گرفتهاند، رنگهایی آرام، عمیق و ماندگار.
این تار و پودهای رنگآمیزیشده، مشتریان خاص خودشان را دارند؛ راهشان از میان حجرهها به دست تولیدکنندگان فرش، طراحان فرش و گلیمهای دستباف میرسد. همانها که میخواهند فرشی متولد شود نه صرفاً برای زیر پا، بلکه برای چشم و دل؛ فرشها و تابلوفرشهایی نفیس که هر گرهشان روایتگر صبر، سلیقه و اصالت است.
اینجا در بازار کاشان، رنگ فقط رنگ نیست؛ خاطره است، تجربه است و پیوندیست میان طبیعت و دست انسان. نخها میروند تا در کارگاهها جان بگیرند و روزی بر دیوار یا زمین خانهای بنشینند و بیصدا قصهی این بازار قدیمی را ادامه دهند.

دعوت به روستای توریستی مرق کاشان
ایشان که در ویدیوی زیر مشاهده میکنید، جناب آقای حسین علی ملایی با شغل گله داری از روستای مرق کاشان هستند؛ فردی که در جمع صمیمی خانوادهی آقای گیوهچی با ایشان آشنا شدم. ایشان با گرمی و صمیمیت خاص خود، ما را با صدای دلنشینشان از مجلس آشنایی پذیرایی کردند و در جریان گفتگو، با مهربانی من را برای سفر بعدی به روستای خودشان، یعنی مرق — روستایی بسیار سرسبز، پرآب و پررونق در کاشان — دعوت نمودند.
روغن گلاب (که بیشتر بهش میگن اسانس یا روغن گل محمدی) عصارهی بسیار غلیظ و خالص گل محمدیه. این همون چیزیه که موقع گلابگیری سنتی، به مقدار خیلی کم روی سطح گلاب میبنده یا با تقطیر صنعتی جدا میشه.این نوع روغن خیلی قویه؛ یعنی چند قطرهاش اندازهی یه شیشه گلاب اثر داره و میتونه یه اتاق یا خونه رو غرق در بوی دلنشین گلاب کنه.این روغن از تقطیر گل محمدی بدست میاد و کاملا طبیعی و بسیار معطره.
1. آرامبخش اعصاب و ضد استرس
بوش اضطراب رو کم میکنه
برای بیخوابی و آرامش قبل خواب عالیه
توی رایحهدرمانی (آروماتراپی) خیلی استفاده میشه
2. مفید برای پوست
ضدالتهاب و ضدحساسیت
کمک به کاهش قرمزی، جوش و التهاب پوست
روشنکننده و شادابکنندهی پوست
3. ضدافسردگی ملایم
رایحهاش حالوهوای آدم رو بهتر میکنه
برای کسالتهای روحی سبک مؤثره
4. کمک به سلامت قلب و آرامش بدن
بوش ضربان قلب رو آرومتر میکنه
برای تپش قلب عصبی مفیده
5. کاربرد خوراکی (خیلی محدود!)
در حد خیلی کم در شیرینیهای سنتی یا چای
فقط نوع خوراکی و کاملاً اصلش
چند نکتهی مهم
خیلی گرونه؛ ارزون بودنش معمولاً نشونهی تقلبیه
باید رقیق مصرف بشه
تماس مستقیم با پوست حساس ممکنه سوزش بده
چند قطرهاش کافیه؛ بیشتر = اذیتکننده
گلاب و عرقیات دوآتیشه داستانشون خیلی سادهست، فقط یه کم دقت و حوصله میخواد. اول کار، گل محمدی تازه رو با آب میریزن توی دیگ و با حرارت ملایم میذارن بجوشه تا بخارش جمع بشه و بشه گلاب معمولی یا همون یکآتیشه؛ این گلاب عطری ملایم داره و برای مصرف روزمره خوبه. اما وقتی میگن دوآتیشه، یعنی کار یه بار دیگه با حالوهوای جدیتر انجام شده. این بار بهجای آب، همون گلاب یکآتیشه رو میریزن توی دیگ و دوباره گل محمدی تازه بهش اضافه میکنن و میذارن تقطیر بشه. نتیجهاش میشه گلابی خیلی خوشبو و غلیظ که با چند قطرهاش چای یا هر چیز دیگهای حسابی عطر میگیره.
عرقیات دوآتیشه هم دقیقاً به همین رواله. اول مثلاً نعناع یا بیدمشک رو با آب تقطیر میکنن و عرق معمولی میگیرن. بعد دوباره همون گیاه تازه رو با عرق یکآتیشهی خودش میریزن توی دیگ و تقطیر میکنن. عرقی که درمیاد قویتره و مصرفش هم کمتره. فقط باید حواست باشه شعله زیاد نباشه، چون جوش تند هم عطر رو میپرونه هم عرق رو تلخ میکنه. دوآتیشهی درستوحسابی تند و آزاردهنده نیست، بلکه آروم و موندگاره؛ از اون چیزاست که کمش هم کافیه و آدم حالش رو میبره.
فرق کاروانسرا و تیمچه بیشتر به کاربرد و اندازهشون برمیگرده، هرچند هر دوتاشون جزو فضاهای قدیمی بازارهای ایران بودن.
کاروانسرا در اصل برای توقف و استراحت کاروانها ساخته میشد. معمولاً حیاط بزرگی وسطش داشت، دور تا دورش حجره بود، پایین حجرهها محل نگهداری بار و چهارپاها و طبقهی بالا جای خواب مسافرا. کاروانسراها اغلب بیرون شهر یا کنار راههای اصلی ساخته میشدن، ولی بعضیهاشون داخل شهر و نزدیک بازار هم بودن. بیشتر نقش مسافرخونه، انبار و محل امن برای بازرگانها رو داشتن.
اما تیمچه یه فضای کوچیکتر و جمعوجورتره که معمولاً دلِ بازار ساخته میشد. تیمچه بیشتر مخصوص دادوستد و تجارت بود، نه استراحت. معمولاً سقفدار و گنبدیشکل، با نورگیر بالا، و حجرههایی دور تا دور که کالاهای خاص و ارزشمند توش خرید و فروش میشد؛ مثل فرش، پارچههای نفیس یا طلا. تیمچهها جای رفتوآمد شتر و بار نبودن، بلکه محل معامله و چکوچونهی کاسبها بودن.خلاصه اگر خودمونی بگیم:
کاروانسرا جای ماندن و بار انداختن بود، تیمچه جای خرید و فروش و کاسبی.

حیاط کاروانسرای میرعماد در بازار بزرگ کاشان

تیمچهٔ امینالدوله در بازار بزرگ کاشان
در پایان این سفر، گفتوگویی هم با یکی از فرشفروشها پیش آمد و از سر علاقه، سراغ تابلوفرشهای کاشان را گرفتم؛ همانها که همیشه برایم حالوهوای خاصی داشتند. با کمی تأسف گفت خانوادهای که از قدیم در کاشان زندگی میکردند و طراحی تابلوفرشها بهصورت کاملاً خانوادگی و نسلبهنسل در میانشان جریان داشت، مدتیست از میان رفتهاند و فرزندان باقیمانده دیگر آن راه را ادامه ندادهاند. خانوادهی افسری از خاندانهای قدیمی کاشان بودند که طی چند نسل، طراح تابلوفرشهای نفیس و کمنظیر بودند، اما با از دنیا رفتن آخرین افراد آن خانواده، این هنر و تخصص هم آرامآرام به فراموشی سپرده شد؛ انگار طرحها و نقشهایی که سالها جان داشتند، بیصدا همراه صاحبانشان خاموش شدند.

قبل از ترک کاشان، برای ناهار تصمیم گرفتم به یکی از رستورانهای حومهی شهر بروم که به نام مزرعه رستوران آرتینا شناخته میشود. این رستوران تلاش کرده تا در دل خود، مزرعهای سرسبز ایجاد کند و محیطی دلنشین همراه با صدای آب برای مشتریان فراهم کند. حضور در این فضای سبز و آرام باعث شد کاشان را با خاطرهای سرشار از طراوت ترک کنم و در عین حال، مابقی خانهها و جاذبههای تاریخی شهر مانند حمام فین و دیگر دیدنیها را برای سفر بعدی در ذهن برنامهریزی کنم.

تو سفرنامهی بعدی برنامهم اینه که به روستای مرق تو کاشان، استان اصفهان برم و زیباییهاش رو با توصیف خودم و عکسهایی زنده ثبت کنم. ولی راستش، فقط مرق نیست که ذهنم رو مشغول کرده؛ کلی روستای دیگه از جای جای ایران هم هستن که از همین الان دلم میخواد برم ببینمشون و حسشون کنم. انگار تو خواب و بیداری هم هی منو صدا میکنن و میخوان پای سفر برم. مثل میمند کرمان با سنگخونههاش، کندوان تو آذربایجان شرقی که انگار دست طبیعت و انسان با هم بازی کردن، سرآقاسید تو چهارمحال و بختیاری با سبزی و آرامشش، اورامان کردستان با کوچههای پلهای و فرهنگ خاصش، ماخونیک خراسان جنوبی با حال و هوای جالب و متفاوت، بیاضه اصفهان و نایبند طبس که هر کدوم قصهای برای گفتن دارن. هر کدوم از این روستاها یه دنیای خاص خودشون دارن و انگار با دیدنشون، هم چشم و دل آدم پر میشه، هم الهام میگیری برای سفرنامههای بعدی.


